یک روز میرسد...

ساخت وبلاگ
یک روز میرسد...
.
یک روز می رسد که میبینمتان.
می گویید: طهورا! اسم و فامیل ما را میدانی؟ ما را میشناسی؟
و من با چشمانی بی فروغ و وحشت زده، می گویم: نه، از کجا بدانم؟! از کجا بشناسم؟! دلتان خوش است در این اوضاع...
.
من لبریز از تشویش و بی قراری، شما سرشار از آرامش و قرار...
.
لبخند می زنید و می گویید: حق داری. اسممان را نمی دانستی.
گمنام بودیم خب.
یادت هست روز تشییع ما؟
یادت هست زیر آفتاب، از زیر عینک آفتابی ات اشک سرازیر بود؟
همان جمعه ی تابستانی...
حالا امروز، روز تشییع تو، آمده ایم دنبالت...
بس است اشک ریختن!
.
من نگاه می کنم سمت سنگهای لحد، سمت پاهایی که دیگر حرکت نمی کنند، سمت دستهایی که دو طرف بدنم ثابت شده اند...
مات و مبهوت!
و بعد برمیگردم و چشمهایم برق می زند...
.
دستم را میگیرید و دور می شویم.
نمی گذارید کنار جنازه ام هاج و واج بنشینم.
نمی گذارید هنگام تلقینم زار بزنم.
می گویید: هر چه زار زدی کافیست طهورا...
بیا برویم.
تمام شد هرچه بود...
همه ی ترس ها،
همه ی اضطراب ها،
همه ی تنهایی ها...
از امروز مهمان خودمان هستی!
.
پ.ن: جمعه، مهمانیم یا میزبان نمی دانم.
فقط میدانم دوباره آسمان را خواهیم دید...

پ.ن: خدایا اگر قرار است دوباره بازگردم و شغل ارزشمند معلمی را برگزینم کمک کن که پاک شوم اول از هر آنچه رنگ و بویی غیر از تو را دارند...

پ.ن: این روزها مانده ام بین اینکه چگونه میان زندگی ام و آموزش و تعلیم و معلمی به جمع بندی برسم.

میدانم که همیشه رسیده ای و مانده ای پای بساط دل بی بساط طهورا آقا معلم...

از برهوت تا ملکوت...
ما را در سایت از برهوت تا ملکوت دنبال می کنید

برچسب : روز,میرسد, نویسنده : 7ajarakallahd بازدید : 14 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 0:25